بعد رف بیرون. روژینا از تو اتاق اومد
بیرون گف. مامان منظورش منم.. گفتم
منظورش تو نیستی منظورش منم. میخاد
من شفق صبح بلندشم خونه تمیز کنم.
روژینا گف چرا؟ چون مهمونا نمیزارن بخابیم
چون پشت در صف بستن..
روژینا هی حرف زد.مامان اومد داخل.
گف تشت کجاس؟
گفتم واسه چی؟
گف واسه اینکه آشغالا رو ببرم کوه. همونجا
که همه آشغال میبرم.
گفتم مامان سردرد میگیری؟ مگه مجبوری ؟
به بابک زنگ میزنم به آشغالی زنگ بزنه برگرده
مامان گف فک کردی برمیگرده..
اگه مث خرس نمیخابیدم اینجوری نمیشد.
روژینا خیلی ناراحت شد. منم گفتم چرا همش
میندازی گردن خودت مامان. مقصر آشغالیه.
وقتی میاد کوچه ما. حرف نمیزنه. یواش میره
وقتی رد شد بلند بلند میگه آشغال.
مامان تشت رو برداشت و نصف آشغالا رو برد
منم زنگ زدم به بابک .بابک گف شماره شو ندارم
به مامان بگو نبره .خودم شنبه همه رو جم
میکنم میبرم تو کوچه ..تا آشغالی اینقد خسته
بشه.ادب بشه.
گفتم باشه. بعد رفتم بقیه آشغالا رو آوردم
تو حیاط ..گذاشتم تو سطل آشغال.
مامان هم برگشت گف اون شلنگ رو بیار حیاط
رو بشورم..
خدا جون .. من چرا معده دردم خوب نمیشه.
خیلی عصبانیم از همه چی؟
از طعنههای مامان. از آشغالی. از برادرام
از تو.. مخصوصاً از خودتو خدا جون..
عصبانیم از دستت خیلی زیاد..
کاش به حرفام توجه میکردی..گوش نمیدی
دیگه..گوش نمیدی.. اینقد حرص خوردم
معده م داره سوراخ میشه.
کجایی؟