loading...

دفترخاطرات مهسا (روزنوشت)

بازدید : 208
جمعه 15 آبان 1399 زمان : 2:42

بابک رفته بود سرکار..همراه اردلان. منم رفتم

تو انباری. چقد بهم ریخته بود. یه ساعت فقط جم

وجور کردم بعدش صدای بابک اومد گف مهسا

چیکار داری میکنی؟

از تو انباری با صدا بلند

گفتم خب معلومه ..تمیزکاری؟

حالا مگه چی شده؟ بابک از بیرون انباری به

آتا آشغالایی که گذاشته بودم تو حیاط نگا

میکرد و گف این چوب انگورا رو میخام ننداز

دور؟ گفتم واسه چی میخای؟

بابک گف تو چیکار داری؟ بزار سرجاش.

گفتم برو بابا. چوب انگور.. واسه نوکری؟

بابک رف آب شیر رو باز کرد شروع کرد آبیاری گلا

مامانم رف کنارش..

منم یه ساعت دیگه تمیزکاری انجام دادم...

خیای سخت بود..

بعدش رفتم حموم .. مانتو شلواری که تنم بود

رو انداختم دور..

کاش لباس یه بار مصرف درست میکردن وقتی عوض

میکردی اون یکی رو پرت میکردی..

چقد خوب بود ..

غروب میثم اومد اینجا. مرغ پختم .بامیه هم

داشتیم توس انداختم. اولش به مامان گفتم

گف میخورم جدا درست نکن..

بعد که کشیدم مامان نخورد گف دهنم

زخم شده.. درد می‌کنه.

خیلی ناراحت شدم. دندون مصنوعیش دهنشو زخم

کرده.

میثم هم نخورد .گف فقط سیب زمینی سرخ

کرده میخورم. با خیارشور و ترشی.

براش غذا کشیدم .اما نخورد . فقط توش دست

انداخت سیب زمینی درآورد منم انداختم دور.

بعدشم هوتن اومد وای فای مارو تمدید کنه..

ژله آورد. بهش یه ژله دیگه دادیم.

دوباره رف شلغم پخته آورد..

خیلی خوشمزه بود.

کاش پولدار بودم خداجون. بهشون کمک

میکردم حیف..

مامان صدا میزنم براش چای دم کنم..

شکرت که هستی ..تابعد

💖🖤پروفایل من این پست موقته و پاک میشه 💖🖤
بازدید : 243
جمعه 15 آبان 1399 زمان : 2:42

بعدش گف که مامان کم خونی داره.؟

براش قرص آهن نوشت.

براش آمپولم نوشت. گف یه آمپول بهت دادن. آمپول

نیس دیگه. ازینا گیر نمیاد. عیبی نداره. همینو

فعلاً بزنه. بعدش خدا بزرگه..

بعدش منشی برامون آژانس گرفت.

​​​​​​منم واسه مامانم صدقه دادم حالش خوب بشه.

آمین..

خدایا شکرت ..تابعد

💖🖤پروفایل من این پست موقته و پاک میشه 💖🖤
بازدید : 226
سه شنبه 12 آبان 1399 زمان : 17:37

امروز رفتیم شهر. تو راه هوتن برادرم رو دیدیم

گفتیم سوار آژانس بشه. بعد نزاشتیم کرایه

حساب کنه.

برگشتنی برامون نون سنگگ گرفته بود.

نمی‌دونم چه اخلاق بدیه داره. حتماً باید پول رو

یه جوری پس بده.. پول کرایه هم اینجوری پس داد..

ماهم . با پول یارانه معیشتی

یه کم خرید کردیم. و برگشتیم با آژانس.

خداجون شکرت که هستی ..تابعد

رمان ماهی فصل پنجم
برچسب ها
بازدید : 226
سه شنبه 12 آبان 1399 زمان : 17:37

میدونستم مامان عمدن سرفه می‌کنه تا مارو

بیدارکنه. مثلاً بیدار شدم . بعدش چی؟

رفتم رو مبل نشستم . مامان آب خورد و

سرفه نکرد.آخه بگو مگه مجبوری؟

اگه باهامون کار داری صدامون بزن چرا گلوتو

پاره می‌کنی الکی..

اینارو وجدانم گف..

مامان رو تخت نشست و شروع کرد حرف زدن

منم تبلت رو برداشته بودمو تو اینترنت

درمان سرفه رو نگا میکردم. اصلاً نفهمیدم

مامان چی گف فقط هی گفتم آره.آره.. بعدش

چی شد..

مامان بلند شد گف برم جنگل .. فایده نداره..

گفتم چی فایده نداره مامان ..مامان گف تو

خونه نشستن الکی. زانوهام درد می‌کنه شدید..

منم ندونستم چکار کنم. رفتم آشپزخونه

چای دم کردم. بعدش غذای دیشب رو گرم

کردم واسه مامان.

یه غذا با بلغور و نخود...

یه کم خورد منم اومدم تو اتاق . خوابم برد

بعد که بیدار شدم ساعت ۱۲ ظهر بود.

مامان خونه نبود. بابک هم شیر و ماست خریده

بود. تو حیاط هم سنگها رو جابجا میکرد.

نیمساعت بعد اومد داخل .گف مهسا ببین

صورتمو. یه نیگا انداختمو گفتم چی شده حالا؟

بعد کانالارو رد کردم یکی یکی..

بابک گف یه سنگ خورد کردم یه سنگ کوچولو

زیرش بود خورد به سمت چپ دماغم.

آخه بگو خدا... چرا این سنگو بهم زدی؟

منم گفتم بشین فک کن شاید اون لحظه تو

یه فکر خاصی بودی. خدا هم یه سنگ بهت زده..

بابک گف الان خدا میگه بابک احمق. اینهمه

مردم رو مریض کردم. بلا سرشون آوردم.

حالا یه بار تو عمرت یه سنگ خورده به دماغ

گنده ت. هی آه و ناله و نفرین و شکایت

میکنی.

آی خدا منو ببخش. شکرت که نزدی نوک دماغم..

چقد خندیدم به بابک.

وای خداجون

واقعا اگه میزدی به نوک دماغش چی ؟

بابک بعدش گف همراه اردلان میرم کاشیکاری

گفتم با این کرونا ؟

بابک گف چه می‌دونم اردلان فامیل دوسته.

طایفه مون همشون کرونا گرفتن .

گفتم خب شماهام ماسک ببندین. عیب که نیس.

دیگه دماغتم معلوم نیس.

بابک ماسک رو برداشت.. گف راس میگیا..

امااگه چای بیارن چی؟

گفتم خب نخور.مگه مجبوری.

بابک ماسک رو درآورد و دستش گرفت و رف

مامان هم جنگل بود. ساعت ۵ برگشت.

بعدش داداش در زد.

ترانه و زن داداش و تینا وتیرداد

رفته بودن شهر ..پیش بابابزرگشون. یعنی خونه بابای

زن داداش..

منم یه کم سوپ پختم.واسه مامان و داداش.

داداش گف زنم همیشه سوپ درست می‌کنه

حال آدم بهم میخوره ترانه هم همیشه میگه مامان

خودتم بکشی نمیتونی مثل عمه مهسا سوپ

بپزی؟

مامانشم میگه حتماً مهسا یه چیزی توش می‌ریزه

خوشمزه میشه؟

ترانه هم میگه نخیرم خودم اونجا بودم همیشه

توبلد نیستی.

بعد از شام برادرم یه کلیپ درست کردو به روژینا

گف بنداز تو اینستا.چون خودش موبایل نداره.

روژینا براش تو اینستا اکانت ساخته.

بعد کلیپ رو پخش کرد

منم ده بار کلیپ رو نگا کردم.و کیف کردم.

الانم میخام غذا گرم کنم و شام بخوریم منو

روژینا..

خدایا به امید خودت.. تابعد

رمان ماهی فصل پنجم
بازدید : 232
جمعه 8 آبان 1399 زمان : 8:37

بعد رف بیرون. روژینا از تو اتاق اومد

بیرون گف. مامان منظورش منم.. گفتم

منظورش تو نیستی منظورش منم. میخاد

من شفق صبح بلندشم خونه تمیز کنم.

روژینا گف چرا؟ چون مهمونا نمیزارن بخابیم

چون پشت در صف بستن..

روژینا هی حرف زد.مامان اومد داخل.

گف تشت کجاس؟

گفتم واسه چی؟

گف واسه اینکه آشغالا رو ببرم کوه. همونجا

که همه آشغال میبرم.

گفتم مامان سردرد میگیری؟ مگه مجبوری ؟

به بابک زنگ میزنم به آشغالی زنگ بزنه برگرده

مامان گف فک کردی برمیگرده..

اگه مث خرس نمیخابیدم اینجوری نمیشد.

روژینا خیلی ناراحت شد. منم گفتم چرا همش

میندازی گردن خودت مامان. مقصر آشغالیه.

وقتی میاد کوچه ما. حرف نمیزنه. یواش می‌ره

وقتی رد شد بلند بلند میگه آشغال.

مامان تشت رو برداشت و نصف آشغالا رو برد

منم زنگ زدم به بابک .بابک گف شماره شو ندارم

به مامان بگو نبره .خودم شنبه همه رو جم

میکنم میبرم تو کوچه ..تا آشغالی اینقد خسته

بشه.ادب بشه.

گفتم باشه. بعد رفتم بقیه آشغالا رو آوردم

تو حیاط ..گذاشتم تو سطل آشغال.

مامان هم برگشت گف اون شلنگ رو بیار حیاط

رو بشورم..

خدا جون .. من چرا معده دردم خوب نمیشه.

خیلی عصبانیم از همه چی؟

از طعنه‌های مامان. از آشغالی. از برادرام

از تو.. مخصوصاً از خودتو خدا جون..

عصبانیم از دستت خیلی زیاد..

کاش به حرفام توجه میکردی..گوش نمی‌دی

دیگه..گوش نمی‌دی.. اینقد حرص خوردم

معده م داره سوراخ میشه.

کجایی؟

​​​​​

آفات در نهال گردو
بازدید : 228
جمعه 8 آبان 1399 زمان : 8:37

بعدش یه آدامس گذاشت تو دهنش هی

باد کرد و ترکوند .آخرش مامان گف این

چیه آدامس باد کردن. میثم گف مگه چیه؟

مامان گف یعنی چی مگه چیه؟ من تا حالا

نزاشتم هیچکدوم از بچه‌هام آدامس بخورن

مث تو بادش کنن و بترکانن..

میثم گف مگه میشه تا حالا آدامس نخورده

باشن.چرا نزاشتی.

بابک گف وقتی میگه نکن .یعنی نکن دیگه

میثم گف هههه..بعد رفت پنکه رو روشن کرد

مامان گف سرده آخه تو چرا پنکه روشن می‌کنی

میثم گف مگه چیه ..گرمه خب..

مامان گف خاموش کن تو چرا اینقدر روداری؟

میثم بعدش یه تلفن زد به داداش بزرگه ش..

منم تو اتاق معده درد شدید گرفتم یه ذره

انار ترش بود با معده خالی خوردم بعدش یه

چایی..وای خداجون معده م داشت میترکید.

روژینا یه قرص معده بهم داد فایده نداشت

کم موند گریه کنم. رفتم حموم یه مسواک

کردم تو گلوم. تا انارا بالا بیاد.

انارا رو قورت داده بودم. همشون سالم بودن

بعد برگشتم تو اتاق خوابیدم. یه ساعت بعد

بیدارشدم

فهمیدم میثم رفته خونه شون.

به مامان اینا نگفتم معده درد دارم. فقط روژینا

اونم هی عصبانی میشد که چرا زندگیمون

اینجوریه..چرا مامان براش مهم نیس..

چرا تو یه اتاق گنجشک تو قفس شدیم و

اینقد گفت و گفت .. منم معده م بدجور درد

میگرفت.. گفتم چکار کنم .هی خوب نمیشه.

روژینا گف شاید چون غذا نخوردی.

این چه زندگیه مسخره ایه ما داریم

این می‌ره اون میاد.. چرا یکی نمیگه مهسا

و روژینا بیایید خونه ما.. همش ما باید

به اینا برسیم و غذا بیار .شام بیار. چای بیار.

خوشحالشون کن. بعدشم میوه بیار..

نمیدونم چیو چیو چی؟

ندونستم چی بگم گفتم بریم غذا بخوریم.

مامتن که دوهفته س دندون درد داره نرفته

دکتر. میگه کروناس. نمیتونه غذا بخوره .

سوپم میرم میگه حالم بهم میخوره ازین

سوپی که تو درست می‌کنی..

فقط چای شیرین میخوره.

بابک فقط خورشت خورد .منو روژینا از بوی

بد گوشت خورشت نخوردیم. به زره کنسرو

خورشت بود گرم کردیم و خوردیم .

من که معده م خوب نمیشه.. بهتره مسواک بزنم و

بزور بخابم.هرچند از بس همراه روژینا

عصبانی میشم و حرف می‌زنیم معده دردم شدید

شده. خدایا..

​​​​​​خیلی بده معده درد.به قول روژینا

مامان اینقد میگه دندونام مصنوعیه نمیتونم

غذا بخورم ماهم اینجوری شدیم.

روژینا فشارش رفته بالا از ناراحتی.

میگه اینا چرا رفتارشان با ما اینجوریه..

دلشون میخاد بی دندون بشیم؟

ای خدا ..

فعلاً بخابم حالا بعدن جواب این سوالا

روپیدا میکنم

شکرت ..تابعد

​​​​

آفات در نهال گردو
بازدید : 196
چهارشنبه 6 آبان 1399 زمان : 23:38

بعدش خاله اومد. براشون شیر پختم .و بردم.

خاله گف دخترش نادیا.خیلی باهاش بد شده.

میگف جرأت نداره باهاش حرف بزنه. دیروز هم

نادیا

رفته بوده شهر.. خرید کرده و به مامانش نشون

نداده.. مامان هم هی میگف به این میگی دختر..

عیبی نداره.. مجبوری تحملش کنی..

خدا هم سرخودش میاره یه روز..

حوصله حرفاشونو نداشتم رفتم آشپزخونه..

بعد مامان به آژانس زنگ زد.. مردک کچل گف

خودتون پیاده بیایین کوچه پایینی..وسایل

همسایه رو دارم بار میزنم..

منم گفتم مامان نکنی این کارو.. طرف آژانسه..

وقتی این همه راه رفتید خسته شدید ..دیگه بقیه

راهو هم برید.. یارو پررو میشه. فردا میگه

بیایید جلو آژانس تا بیام. اینهمه سال فقط اونارو

صدا زدی.به جا اینکه با سر بیاد. میگه خودتون

پیاده بیایین کوچه پایینی.

مامان گف عزیزم راس میگی..به خدا...

بعد وسایلاشونو برداشتم بردم حیاط.. یه کم

نشستن تا اومد.بعد مامان و خاله سعی

کردن با سرعت برن

مثلاً پادرد داشتن. گفتم یواش برید ۵ دقیقه

آژانسه وایسه نمیمیره... اونا هم یواش رفتن.

بعدش بابک برگشت. گف داداش گفته باهم

بریم شهر.. فقط بانک تعطیله و یه دفتر خدماتی

بابک رفت شهر. منم ماکارونی پختم با سویا..

روژینا هم هی از تو آینه خودشو نگا کردو عصبانی

شد از زمین و زمان.. چون رنگ پوستش

یه کم تیره شده.. و کلی ناراحت شد و حرف

زد..منم همکاریش کردم.

عصری هم میثم اینجا بود. نیومد داخل . پیش

بابک بود تو حیاط ..

ساعت ۵ هم مامان برگشت. خاله باهاش نبود.

مامان گف عزیزم مهسا.. یه کم بال مرغ برده

بودم درش بیار بزار تو یخچال..

گفتم مامان..چرا هیچی نخوردین ..وقتی

گشنه بودین برمیگشتین. مامان گف خاله ت

هرچی خورده بود بالا آورد. گف که انگور

خورده.. منم گفتم حتماً انگورش کهنه بوده..

بعد یادم افتاد شیر گرم کردم براشون.

گفتم مامان خدا رحم کرده به خاله.. شاید به

شیر حساسیت داره..اینجوری شده..

ماکان گف نه عزیزم.. خاله ت گف که از صبح

که انگور رو خورده معده درد شدید گرفته

خداروشکر کرد که شیر خورد و هرچی خورده

بود بالا آورد. وگرنه معده ش سوراخ میشد..

منم گفتم مامان بهرحال خاله گناه داشت. کار

شیر گرم نمی‌کردم براش. دیگه هیچوقت این کارو

نمیکنم. مامان هم گف کار خوبی می‌کنی

بعد براش سوپ بردم. مامان گف اون همه رشته

های کوچیکه اینجور شده. مامان گف أه. چه بد..

حالم بد شد.. منم بهش خندیدم گفتم مامان..

این دفه گازو خاموش میکنم بعد رشته رو

تو سوپ میریزم

مامان گف آره عزیزم. همین کارو بکن..

بعد میخواستم چای دم کنم در زدن..

بابک رف بیرونو تند دوید اومد تو..گف ترانه

و مامانشه..

منم سریع دویدم تو اتاق. یه پنکیک زدم فقط .. و اومدم

بیرون .. گفتم خوش اومدید..

بعد رفتم آشپزخونه و شروع کردم ظرف شستن..

یه نایلون سیاه هم رو زمین بود نخاستم ببینم

چی توشه.. نیم‌ساعت بعد روژینا اومد بیرون.

زن داداش گف عزیزم روژینا.. این دمپاییا رو

واسه تو آوردم.. روژینا خیلی خوشحال شد

منم خیلی خوشحال شدم. خاستم بگم عجب.

بعد هزار سال. اولین باره.

اما پشیمون شدم..بعد چای دم کردم براشون.

انار دون کردم و شستم و بردم براشون..

زن داداش به ترانه گف چرا نمیای پایین از رو

مبل. نمیگی عیبه مهسا برات چای بزاره...

گفتم عیبی نداره بزار بشینه. یه لبخندی بهشون

زدمو رفتم آشپزخونه. بعد رفتم تو اینترنت

یه کم..وبلاگ تماس بی پاسخ رو خوندیم.

وبلاگ خوبی بود.. درباره۷

بعد بابک دوتا نقاشی داد به ترانه و تینا رنگ

کنن واسه خودشون. ترانه هردوتاشونو برداشت

واسه خودش .. تینا هم عصبی شد

هی داد زد.. منم گفتم بزار خودم واست بکشم..

شروع کردم کشیدن بعد نشونش دادم تینا گف عیش..

به قول وبلاگ تماس بی پاسخ وقتی میخای کسی رو بکشی

هیجان رو ازش بگیر.. منم تموم خوشحالیم رف

گفتم تینا نقاشی رو تموم میکنم اما بهت نمی‌دم

بعد نقاشی رو ادامه دادم. تینا گف عمه راس

گفتی که نقاشی رو بهم نمی‌دی ..

گفتم آره .. گف توروخدا.. بخدا من منظورم یه

چیز دیگه بود.. منم گفتم من یه بار حرف میزنم

وقتی میگم بهت نمی‌دم یعنی نمی‌دم و تموم.

نقاشی خیلی خوشگل در اومد . تینا هرچی بالا

و پایین پرید ندادم. زن داداش بلند شد

استکانارو جم کرد گفتم نگا دخترت. یه ساعته

نقاشی میکشم براش میگه عیش..

زن داداش گف عیش به قیافه تینا..

چرابلد نیستی با عمه ت درست حرف بزنی

بی تربیت. من تورو اینجوری تربیت کردم..

منم بلند شدم نقاشی رو انداختم تو اتاق.

تینا هم یه گوشه نشست.. و خاست گریه

کنه. گفتم اون نقاشی جلو دستت رو رنگ بزن..

ترانه هم داشت واسه من نقاشی میکشید.

گفتم ترانه از کلاس اول تا حالا تو نقاشی کشیدی

برام. نگه داشتم. ترانه گف توروخدا راس میگی؟

گفتم آره. فقط کمد بالاییه .. نمیتونم بیارم.

بزار حالا یه روز ..

بعدش زن داداش گف بلند شو ترانه.. حالا فردا باز

تا لنگ ظهر می‌خوابی...ترانه گف به تو چه..

میخای چکار کنم.. منم گفتم بلندشو چیکار کنه..

مهمون دارین فردا. زن داداش گف نه بخدا..

فقط میگم زیاد نخابه ..

بعد ادامه داد که مهسا جان.. پرده‌هارو گذاشتی

تو لباسشویی شستی.. گفتم نه.. گذاشتم تو

تشت.. با پا شستم .. چون سنگین بود..

زن داداش گف منم همین کارو میکنم.

بعدش گف یخچالمون هنوز خرابه. بخدا هرچی

خوراکی توش بود بردیم پیش همسایه‌ها..

اکثراً پسش دادن.. اگه بدونی تو چه وضعی

هستیم. منم گفتم می‌دونی چیه؟

یخچالارو تعمیر نکن بفروش یه یخچال تمیز

بگیر... زن داداش خیلی خوشحال شد.. گف

میشه خودت به برادرت بگی.آخه اون حرف

شمارو خیلی قبول داره.. گفتم خب معلومه

چون شما با داد وبیداد بهش میگیم اونم قبول

نمیکنه.. حالا من یه بار بهش گفتم

بازم بهش میگم.. شما هم اصرار نکنین که تعمیر

بشه.. بدرد نمیخورن.. روژینا هم گف آره ..

مهسا راس میگه.. دومیلیون تومن کم نیس

واسه تعمیر.. میتونی اون پولو پیش پرداخت

بدی واسه یه یخچال تمیز..

مامان هم هرچی اصرار کرد تا براشون

آژانس بگیره نزاشتن.. بعدش بلند شدن و

پیاده رفتن. روژینا بازم بابت دمپاییا تشکر

کرد.. زن داداش هم گف به دل خوش بپوشی..

خدا جون

بعد ۲۵ سال اولین باره زن داداش یه چیزی

میخره واسه ما. چقد خوشحال شدم خداییش.

چون روژینا ۱۷ ساله واسه ترانه کادو میخره.

بامناسبت . بی مناسبت.

وقت و بی وقت..

حالا واسه اولین بار یه کم

به جا ناراحتی روژینا رو خوشحال کردن

. البته روژینا

همه چی داره.. اما اینجوری می‌فهمه زن داداش

دیگه آدم خوبی شده..

ساعت ۱۲ شده.

چون شام نخوردیم سردرد گرفتیم منو

روژینا..

شکرت خداجون ..تابعد

تابعد

​​​​​​

روز وصال ماه و خورشید است امشب
بازدید : 312
سه شنبه 5 آبان 1399 زمان : 16:42

بابک که خودشو زده بود به خواب .بلند شد گف

ای بابا .مامان خودش آب رو باز می‌زاره بعد میگه

نمیدونم کی از آب ما استفاده می‌کنه.

منم گفتم چی میگی تو. وقتی مامان میگه اول

آب رو بسته بعد تانکر رو باز کرده ..چرا

کم شدن آب رو می‌ندازی گردنش. بابک یه سری

تکون داد و گف خب برو یه نیگا بنداز..

گفتم تو این تاریکی برم بیرون.. بابک گف خب

یه نگاه فقط.منم تمام درا رو باز کردم

و رفتم رو بالکن تاریک و نگا کردم. مامان شیر کنتور

رو بسته بودو شیر آب تانکر رو باز کرده بود

بابک گف فایده ندارد. قبلش مهمه..

بعدش گرف خوابید منم تلو یون روشن کردم

واسه مامان.یه کم نگا کردم بعد رفتم خوابیدم

ساعت ۹ بیدار شدم بابک رفته بود نون بگیره.

مامان گف مهسا جان میای بریم شهر گوشت

بخریم گفتم نمیتونم آخه لباسام رو نشستم .

مامان گف به اینا میگی لباس. آخه این زندگیه..

خونه کوچیکم. لباس کهنه. همه چی قدیمی.

ندونستم چی بگم گفتم آره واللا.

بعد لباسارو انداختم تو لباسشویی.

مامان گف خودم میرم ببینم میتونم .

گفتم چرا نتونی مامان.. مامان به آژانس زنگ زد

بعد رف بیرون.بابک هم برگشت گف انگار مامان

تنها داره می‌ره نونا رو گذاشت و تند دوید دنبال

مامان.گفتم روژینا بیا ببین . بابک پسر خوب شده

روژینا گف اینا همش فیلمه. چون مامان خودش

پول داره .خونه داره ..مارو داره..

اگه پول نداشت. ماهم نبودیم همین بابک معلوم

نبود چی به سر مامان میاورد.

دیروز واسه مامان تخم مرغ پختم بابک اینقد دور

زد آخرش گف چرا نخوردی مامان..

بعد نشست خودش بخوره..

بخدا دست بابک باشه به مامان غذا نمیده..

گفتم اینارو بی خیال .ازین به بعد هر کی یه حرفی

بزنه مامان زود میگه بابک عزیزم باهام اومد شهر

روژینا خیلی عصبانی شد. یاد تمام حرفا افتاد

گف اینا فقط میخان ما بدبخت بشیم و کنار

خودشون باشیم. هرچی خواستگاره ردش کردن

یه ایراد روش گذاشتن سیمین خانم و دخترش هم

هرکی میاد آشکار میبرنش خونه خودشون .

مامانمم هیچی نمیگه براش مهم نیس..

یواش یواش مارو داره پیر می‌کنه جوری که دیگه

رومون نشه به هیچکی بله بگیم..

روژینا اینقد گفت و گفت تا ساعت ۱۲ شد..

منم باهاش همکاری کردم و حرفاشو تایید کردم

چون اینقد عصبانیم از دست خانوادم که حد نداره.

یعنی آینده مون چی میشه خدا جونم

دیشب هوتن هم اینجا بود. دوروزه زنش رفته

ولایت . دیروز میثم و ترانه هم اومدن.

حوصله هیچکدومو نداشتم رفتن .

کاش تو هم یه کم حرف میزدی خدا.. تنهایی حرف

زدن خیلی مسخره س. اونوقت میگی با هیچکی

دوستی نکن خودم هستم. تو که گوش نمی‌دی

فعلاً برم چایی دم کنم..

شکرت شکرت..شکرت

​​​​​​

تابعد

whene harry met sally
بازدید : 162
سه شنبه 5 آبان 1399 زمان : 16:42

امروز میثم اینجا بود..

ماکارونی و سویا داشتیم. مامان جنگل بود.

یه ساعت نشست و رفت..

عصری ترانه اومد. منم به موهام رنگ زده بودم

نخاستم ببینه. یه حجابی درست کردم واسه خودم

هی نیگام میکرد . رف رو مبل..پاشو گذاشت رو پاش

بعد هی اس میزد واسه اونی که تازه باهاش

آشنا شده.. تازه که نه..۴-۵, ساله

.منو روژینا فقط میدونیم .مامانشم خبر داره انگار

فقط برادرم خبر نداره. انگار

خدمتکارش بودم. چای و کلوچه و میوه براش آوردم

اصلأ تشکر نکرد .فقط زیر چشمی‌یه نگاهی

مینداخت..‌‌‌ای خدا ..

من چرا شانس ندارم. نه از برادر شانس آوردم

نه از برادرزاده..

امروز خیلی ناراحت شدم از دستش. خاستم بهش

بگم

پشیمون شدم. دلم نیومد.

برادرزاده مه.. دیگه... چیکارش کنم..

عمه‌ی کم عقل.. به من میگن. الان اگه من تو

خونه عمه عاطفه اینجوری بودم همون لحظه

تیکه می‌پروند..

قدر منو روژینا رو نمیدونن اینا..

خداجون. یه کم ادب و تربیت به اینا نشون بده..

خودم کم ناراحتم اینام بیشترش میکنن..

شکرت.تابعد

بابک و مامان رفتن شهر
برچسب ها
بازدید : 223
سه شنبه 5 آبان 1399 زمان : 16:42

دیروز گردوی مامان رو فروختیم امروز رفتیم شهر

خرید..یه کم خرت و پرت خریدیم..

عصری منو روژینا هم رفتیم.. پنج تا ماسک خریدم

دوتاشو دادم به برادرم هوتن.. واسه بچه‌هایش.

بابک هم مال خودشو طراحی زد روش.

یکیم دادم مامان. یکی روژینا..

خیلی خوشحالم ماسک سیاه دارم. کاش فردا

می‌رفتیم شهر ..البته اگه خدا بخاد.. تا بتونم از

ماسکم استفاده کنم..

امروز غذا نداشتیم. شب هم منو روژینا از شهر دیر برگشتیم

برگشتنی گوجه ترش قاطی برنج کردم مامان معده درد

شدید گرفت.. بعدش روژینا..

خدا جونم امیدوارم حال روژینا و مامان خوب بشه.آمین

مامان الان خوابید.

روژینا هم فعلاً داره گروه تلگرام درست می‌کنه..

هی رباط میسازه..پاکش می‌کنه...

ای خداجونم کاش تو بودی الان.

البته شکرت چون همیشه تنهام نزاشتی ..

شکرت.شکرت.شکرت.تابعد

بابک و مامان رفتن شهر

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی